لحظه های شیرین با تو بودن 4
این روز های من و پسرم ؛ صبح که از خواب بیدار میشویم شال و کلاه میکنیم و میریم خونه مامان جونینا و تا 8 شب اونجائیم آخه بابایی داره فیلمنامه جدیدش را مینویسه و باید خونه خلوت و آروم باشه . پسر نازنین من هم انگار عادت کرده و صبحها آماده رفتن به خونه مامان جونه . وقتی میرسیم خونه مامان جون تندی خودشو ازبغل من رها میکنه بغل مامان جونو کارهای روز مره خودشو آغاز میکنه ؛ پسر خوشملم اینقدر ناز علو میکنه تلففنو بر میداره میذاره روگوشش و کلی راه میره و حرف میزنه ؛ قربون حرف زدنهای شیرینت برم عزیز ترین . تازه پسرم کلمه نه رو بلد شده البته فعلا" جای کلمه اره سرش را به نشانه تائید چند بار پائین میاره . دایره وازگان پسرم : نی نی . عمه ، داله یا همون...
نویسنده :
آذر
0:17